امیلی 8 سال سن دارد.او در یک خانه بزرگ زندگی می کند.او یک اتاق خیلی بزرگ دارد.او اسباب بازی ها و دوستان
زیادی دارد.اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد.او نمی خواهد به در مورد رازش به کسی بگوید.او احساس شرمساری می کند.مشکل این است که اگر کسی هم در این مورد بداند هیچ کس نمی تواند به او کمک کند.امیلی تکلیف مدرسه
اش را نمی نویسد.وقتی یک امتحان دارد او مریض می شود.او به هیچ کس نمی گوید اما واقعیت این است که او
نمیتواند.بخواند و بنویسد.امیلی حروف الفبا را به یاد نمی اورد.یک روز معلم امیلی می فهمد.او می بیند که امیلی
روی تخته بنویسد.او امیلی را بعد از کلاس صدا می زند.و از او می خواهد حقیقت را به او بگوید امیلی می گوید
این درست است من نمی دانم چطور بخوانم و بنویسم معلم به او گوش می کند.او میخواهد به امیلی کمک کند.
او به امیلی می گوید مشکلی نیست.تو می توانی بخوانی و بنویسی اگر ما با هم تمرین کنیم.پس امیلی
ومعلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را)ملاقات می کنند.انها با هم تمرین می کنند.امیلی به سختی کار می کند.
حالا او می داند چگونه بخواند و بنویسد.
حالا بچه های عزیز حالا تونستید بگید راز امیلی چیه؟
در این داستان یک راز امیلی را برایتان گفتم